شوق پرواز

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

شوق پرواز

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

شوق پرواز

پربیننده ترین مطالب

  • ۲۸ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۱۷ بغض
  • ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۴ دوست
  • ۰۹ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۱ بهشت

آخرین نظرات

پیوندها

چشم هایم را میبندم

آخرین جایی که می رفتیم بود و این یعنی وداع

میگم وداع چون آخرین سال دانشجویی بود و دیگر شاید هیچوقت پیش نیاید...

کفشهایم را گوشه ای جفت کردم و راه افتادم

عجله داشتم که به حرف های حاجی برسم

اما قسمتمان این بود بمانیم و با آرامش خلوت کنیم و شبی به یاد ماندنی را در زندگی مان ثبت کنیم

از این طرف به آن طرف می رفتم

مثل کسی که چیزی را گم کرده

راستی شب شهادت حضرت زهرا(س) هم بود

همه سر به زیر داشتند و گوش می دادند و گریه می کردند 

من اما ...

سرم را روی پایم گذاشتم آن همه اشک بی قراری چه شده؟

حاج حسین می گوید: "شهدا با شما چی کار دارن؟"

"نکنه امشب نگهتون داشتن برای کمک؟"

سرم را بلند کردم، احساس می کردم زمین و زمان با این جمله به هم ریخت

آنقدر دخترها جیغ زدند و پسرها نعره کشیدند ...

همه اش درد داشت و درد و درد ...

اما من...!

به آسمان خیره شدم، آن بالاها پربود از ستاره

پر بود از شهید

پر بود از خدا

حرف ها که تمام شد رفتم نشستم جای پارسالی

جایی که شهدا دستم را گرفتند

خاکش را مشت کردم، بوئیدم، به چشمهایم مالیدم

می خواستم حرف بزنم با شهدا!

خادم شلمچه جلو آمد

"خانم پاشو باید بری"

دستم را باز کردم به خاکی که توی دستانم بود زل زدم 

منتظر عکس العمل من بود

خادم شلمچه را می گویم

گفتم باشه!

وقتی می رفت نگاهش می کردم

دور و بر من آدم عاشق زیاد بود اما با همه آنها کاری نداشت

-چرا فقط من باید برم؟نمیرم!-

این را گفتم و همین که خواستم راز دل باز کنم

دوباره سراغم آمد و گفت باید بری!

شاید اسمش را توهم ناشی از مکان بگذارید اما بعضی حسها یکهو سراغ آدم می آید و یکهو گریبان آدم را میگیرد

این بار با ترس به خاک شلمچه نگاه کردم

احساس می کردم همه ذراتش به من می گویند برو!

خادم بالای سرم ایستاده بود

دلم می خواست داد بزنم "چرا برم؟فقط من اضافی ام؟اینهمه آدم! برو اونا رو بیرون کن"

اما نمی دانم چرا انقدر ترسیده بودم بلند شدم و بدون این که به پشت سرم نگاه کنم راه افتادم 

همه شلمچه شده بود یک حرف و توی سرم داد می کشید : " برووووووووو، باید بری!"

موقع سوار شدن پاهایم می لرزید

سرجایم که نشستم سرم را به شیشه اتوبوس تکیه دادم

اتوبوس که راه افتاد بغض بیشتر خفه ام میکرد 

نوای وداع از سیستم صوتی اتوبوس پخش شد

هق زدم و هق و هق و هق

آنقدر هق زدم که دیگر نفسی نبود تا بکشم

آنقدر داد زدم که بگمانم صدایم به شهدا رسید

آنقدر هق زدم که نفسم گرفت

اتوبوس ایستاد 

دلم می خواست فرار کنم و بدوم سمت شلمچه 

انقدر خودم را بزنم روی خاک ها که مرا ببخشند

اما نمی شد... نمی گذاشتند

بغض کمی آرام گرفت و من فقط اشک می ریختم...

پ.ن1:این را روزهای ماه رمضان نوشتم، میان دست نوشته هایم یافتمش...

 پ.ن2: تا امروز تنها یک همسفر از دلیل حال آن شبم خبر داشت، نمی دانم چرا نوشتمش اینجا، شاید به همان دلیل همیشگی!

پ.ن3: بعضی وقتها که به آن شب فکر می کردم می گفتم خیالاتی شده ام! وقتی چندی پیش همین حرف را به هم قطارم گفتم خندید و گفت این حرف را نزن! خیالم راحت شد که بی دلیل یک سال آشفتگی نکشیده ام!

پ.ن4:هنوز هم جواب سوالم را پیدا نکرده ام، "چرا جوابم کردند؟"

شکسته بال
۱۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ نظر

نفسم حبس شده

می دانم الان است که گوشی زنگ بخورد و کسی پشت خط روبروی آقا ایستاده

اذان مغرب است به افق امام رضا...

انگار ثانیه ها کش آمده 

آرام و قرار ندارم

مدام به گوشی ام نگاه میکنم

فایده ندارد

نمی توانم

اصلا جواب نمی دهم

شاید فردا وقت بهتری باشد

میان این فکرهاست که زنگ میزند یار مهربانم!

و من که مصمم بودم که جواب ندهم به سرعت میدوم سمت گوشی و جواب میدهم

صدای حرم میپیچد توی سرم

نمی فهمم چه میگوید 

فقط چیزهایی میشنوم و چیزهایی هم جواب میدهم!

میگوید باب الجواد است...

این را که میگوید بی صدا پشت خط زار میزنم و 

او نمی داند...

پ.ن1:زیارتتان قبول

پ.ن2: این ها را همان روزها روی برگه های سفید نمدار نوشته ام و فقط اینجا ثبت شان میکنم با کمی تاخیر...

پ.ن3:سخت محتاج دعایم...


شکسته بال
۱۱ آبان ۹۳ ، ۰۷:۴۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹ نظر

چشم دوخته­ ام به گوشی­ ام...

منتظر پیامیم که خیالم راحت شود که...

"راه افتادیم..."

و این پیامی است که آب پاکی روی دلم می­ریزد!

و تازه باورم شده که جا مانده­ ام

و بدتر از همه احساس دردناکی که به بغض گلویم چنگ می­زند تا بیش­تر و بیش­تر هق هق کنم و بغض چندین و چندماهه را حالا بشکنم

چندساعتی با این حال می­گذرد

اما دیگر تاب نمی­ آورم، گوشی را برمی­دارم و به هفت­ تایی­شان پیام می­دهم

هرکسی از طن خود شد یار من...

یکی با فلسفه جواب می­دهد، یکی به گرمی دوستی­مان، یکی از دلتنگی می­گوید و جای خالی من، یکی زیبا آرزویی می کند:"ان شاءالله با هم کربلا..." و همراه همیشگی چندماه گذشته ­ام نگران است...

و من از همه­ شان دل نگران­ تر

حالا احساس می­کنم از این هفت نفر که هیچ، از همه دنیا جا مانده­ ام، حتی از کسانی که نرفته ­اند با آنها و کنار منند

نگاهشان می­کنم حس می­کنم چقدر خوشبختند و من چقدر جامانده و حسرت زده...

احساس دو طرفه بود و همه آنها هم نگران من شدند و من بیخیال ارتباطات روز!

گوشی را کنار گذاشتم و کتاب دست گرفتم

اما به دو خط نرسیده همه چیز جلوی چشمانم رژه می­رود و خاطرات بار آخر "زجرم" می­دهد...

روز خودش را لاک ­پشتی به شب می­رساند

و من لاک پشتی راهی هیئت می­شوم

مداح فریاد می­زند:"کربلا...کربلا...کربلا..."

و من فقط زار میزنم "یا علی بن موسی الرضا..."

می­دانم

میدانم نامه کربلای من دست ضامن آهوست...

حواسم که جمع مداح می­شود از 6 ماهه اباعبدالله می­خواند:

آب بیارید علی اصغر (ع) داره میمیره...

چشمانم را می­بندم، در حرم می­دوم تا سقاخانه صحن انقلاب، لیوانی برمی­دارم، پرازآب می­شود، میخواهم بدوم اما...

کمی صبر می­کنم به آب که نگاه می­کنم  فکر می­کنم چطور از اینجا تا کربلا...

لیوان از دستم رها می­شود و آب نقش زمین...

ناله­ های حسین حسین مداح چشمانم را باز می­کند و من هنوز میان هیئتم...

دلم می­سوزد و سر بلند می­کنم رو به آسمان بالای سقف این خانه...

چشمم روی بنر روی دیوار می­ ایستد

نور چراغ اتاق تهی خانه درست افتاده روی این بنر و بین الحرمین می­درخشد در این نور کم...

تصویر کربلاهم دیدن دارد...

-همان بنر است عکس بالا-

هرچه اینور و آنور می­کنم خوابم نمی­برد یا شاید اشک نمی­گذارد بخوابم

نوحه­ ای میگذارم و چشمانم را می­بندم

انگار صدای هق هق های بلندم را کسی نمیشنود یا من بیخیال دیگران شده ­ام

از صحن کوثر وارد می­شوم، می­دوم تا صحن آزادی، سلام می­دهم و از حوض رد می­شوم

درست جلوی فرش­ها، خودم را روی زمین رها می­کنم

باورم نمی­شود این منم؟

چشمانم را باز می­کنم و توی اتاقم

روبرویم تصویر گنبد طلا دوری را به رخ دلم می­کشد و من میمانم و هق هق و بالشم...

به خودم می­گویم قوی باش و خودت را بساز... ان شاءالله به همین زودی­ها

این بار با کمی آرامش چشمانم را می­بندم

هوای حرم دیوانه ­ام کرده...

این بار از طاق نقاره­ خانه می­دوم تا پشت سقاخانه

انگار که کسی دنبالم کرده باشد، خودم را پشت حریم امن سقاخانه قایم می­کنم

به ساعت نگاه می­کنم

درست همین الان است

چشمانم را می­دوزم به پنجره فولاد و  سقانه خانه و گنبد طلا و ...

این بار خوابم می­برد توی صحن انقلاب... 

پ.ن1: همه رفقا حرمند، حرم آقا امام رضا(ع)، دعا میکنند برای همه دلسوخته ها، مطمئنم...

پ.ن2:دلم برایشان از همین روز دومی تنگ شده...

پ.ن3:گاهی خدا نعمت ها را بدجوری به رخ آدم میکشد که قدر بدانیم، یکی از نعمت های بی شمار الهی را و یکی از این نعمت ها، دوستان زلالتر از آبی است که بی نهایت دوستشان دارم...

پ.ن4: منتظرم تا بیایید دوباره در آغوش تک تکتان پرواز کنم و با اعماق وجودم عطر حریم یار را استشمام کنم و فراموش کنم غمهای دون دنیا را...

پ.ن5: و مثل همیشه دعایم کنید...

شکسته بال
۱۰ آبان ۹۳ ، ۱۹:۳۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

گاهی وقتا توی زندگی به بن بست میرسی

شاید خیلی وقتا 

همه هستند و هیچ کس نیست

رو می کنی به آسمان

و سقف اتاق را میشکافی 

و چشمانت را به ماه و ستاره ها میدوزی

و از صمیمیت آسمان خدا را احساس میکنی

اشک چشمانت را میبندد

می بندی و از خود خود خدا میخواهی یارت باشد

همراهت باشد

شانه به شانه ات باشد

گفتم شانه

یادم میفتد شانه های مهربان پدری برای گناه من لرزیده

خم شده این شانه ها از بی وفایی "من"

دلم هوایی میشود

میرود کربلا

میدانم لایق نیستم برمیگردم تا مشهدالرضا

دلم تنگ میشود

آنقدر تنگ که دلم میخواهد قاب حرم را بغل کنم و زار زار گریه کنم

حاج حسینم همه اش از کار فرهنگی میگوید

"حاج آقا ول کن من خودم شکار شده ام"

و حاجی بغضم را میشکند "مگه امام زمان کی رو داره؟"

اینجاست که دیالوگ شهید وصالی فیلم چ به کار میاد:

عاقلی، شجاعی، بزرگی... اما من نمیفهممت...

(البته این را شهید وصالی به دکتر چمران میگوید)

پشت صحنه فیلم چ را دیدم حال و هوای جنوب گرفته ام،

میدوم توی رملهای فکه

 دلم پر میکشد تا بهشت هور

خاکی میشود چادر دلم توی شلمچه

دلم نعره میزند 

خدایــــــــــــــــــــــــا

لایق نگاه امام زمانم میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟

پ.ن: التماس دعا...

شکسته بال
۰۵ مهر ۹۳ ، ۲۲:۰۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر
به جایی رسیدم که هیچ جا برای رفتن ندارم، یعنی هیچ جا آرامشی نیست 
به جایی رسیدم که هیچ شونه یی برای سنگینی سرم ندارم، شونه یی که بی منت و کلک فقط تکیه باشد
به جایی رسیدم که بالشم هم از هق هق هایم خسته شده
به جایی رسیدم که از دنیا نا امید شدم و راهی برای آرامش نمیبینم
همه دنیا غریبه است انگار
شاید هم من برای دنیا غریبه ...
امروز را ب وبگردی گذراندم تا سر چشمهایم را گرم کنم و سردی اشک را به رخ گونه هایم نکشند
به وب دوستها و آشناها نمی رفتم
نمی خواستم آشنایی ببینم
توی یکی از وبها سر از وب آشنایی در آوردم
و نوای وبلاگش تمام اشکهایی راکه تمام روز با بدبختی سرشان را گرم کرده بودم جاری کرد
چقدر تلخ است غم این دنیا و چقدر تلخ تر است که نمی توانم طبیعت لعنتی را از خودم جدا کنم
و چقدر از همه اینها تلخ تر و دردناک تر است وقتی میدانی غم دنیا و طبیعتت دارد ابدیتت را به آتش می کشد...
و این دل تنها چیزی که تمنایش را دارد
"دعا"ست 
آن هم دعای مخصوص تا شاید فرجی شود و آقا گوشه نگاهی کنند و دستی به دلم بکشند و آدم شوم
و بتوانم با غمهای دنیا کنار بیایم
از همه چی که خسته می شوم
چشم هایم را می بندم
دلم پر می کشد تا بست نواب صفوی
از بست نواب صفوی دور می زنم
از صحن کوثر وارد می شوم
از آنجا می روم بست نواب صفوی
به صحن آزادی که نزدیک می شوم قلبم تند تر می زند
چشم هایم بارانی می شوند
می روم توی صحن آزادی
سلام می دهم به آقا
از در سمت راست می روم زیر طاق نقاره خانه ها 
به بالا نگاه می کنم
انقدر سرم را بالا گرفته ام که نزدیک است از پشت زمین بخورم
صدای نقاره ها بهترین صدای این دنیاست
وارد صحن انقلاب که می شوم می روم سمت کلانتری
از پله ها که بالا می روم
یک ترسی توی دلم است
نکند پلیس های حرم دعوایم کنند
به بالا که می رسم آرام و با اعتماد بنفس
از جلوی رئیس کلانتری رد می شوم
انگار عادت دارد به این رفت و آمدها
یکهو یک خانم پلیس جلویم ظاهر می شود 
حتی نمی توانم توضیحی بدهم
خودش می گوید سلام که دادی زود برو پائین
چشمی می گویمو رو می گردانم سمت آقا
عجب منظره ای دارد از اینجا
گنبد طلا روبرویت است و پنجره فولاد و سقاخانه از بالا منظره ای بی نظیر دارد
راستی دیگر مثل بچگی ها توی حرم گم نمی شوم حتی توی خواب
چقدر شیرین است اینگونه خواب رفتن...
(عکس را خودم از آن بالا گرفتم)
پ.ن1:ان شاءالله به این زودیها همه حرم امام مهربانی ها طلبیده بشید و از ایوان کلانتری سلام بدهید به آقا
پ.ن2:خیلی دعایم کنید

شکسته بال
۲۱ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۵۷ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۸ نظر

دنبال دلیلم برای حالی که این چند شب داشتم

عزیزی می گفت حق داری اما اگر پیدا نمی کنی دلیلش را

به خود حضرت متوسل شو، جوابت را می دهد

خیلی خواستم اما جوابم را نداد

می دانم جواب را به دستم می دهد اما کاش توی همین شبها جوابش را می گرفتم 

تا می توانستم خدا را در آغوش بکشم و آرام آرام در آغوشش بگریم و او هم آرام آرام نوازشم کند

آرام آرام زار بزنم صد بند جوشن کبیرش را

پناه بگیرم زیر قرآن عظیمش

قسم بدهم به ارزشهای عالم که فقط پانزده تا هستن!

بِکَ یا الله ... بِمُحَمَّدٍ ... بِعلیٍّ ... بِفاطِمَةَ ... بِالحَسَنِ ... بِالحُسَین ِ ... بِعلیّ بنِ الحُسین ... بِمُحَمَّدِ بنِ عَلِیٍّ ... بِجَعفَر بنِ مُحَمَّدٍ ... بِموُسی بنِ جَعفَر ٍ ... بِعلیِّ بنِ مُوسی ... بِمُحَمَّدِ بنِ عَلِیٍّ ... بِعَلِیِّ بنِ مُحَمَّدٍ ... بِالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ ... بِالحُجَّةِ.

و او آرام آرام در گوشم نجوا کند ، بخشیدم تو را...

به آخرش که می رسد، مداح فریاد می زند آقا کجایی؟! کجا قرآن بسر داری؟! کجا برای "ما" دعا می کنی؟! آقا کی می آیی؟!

کمی به اطرافم که نگاه می کنم

خیلی ها نشسته اند و حرف می زنند و می خندند

خیلی ها هول رفتنند

خیلی ها خوابند

خیلی ها مثل منند و بی معرفت! خشک شده اند...

فقط چند نفر! منتظرند

ای مداح! تو چه انتظاری داری که آقا بیاید...

ببخش آقا، بنویس برای تک تکمان:

"حر خواهد شد..."

بند 99 جوشن کبیر بودم 

همان خانم مهربان به من زنگ زد

همانی که توی صحن آزادی کلی حرف زدیم

همان جا بود و می گفت خیلی به یادت بوده ام

دلم شکست...

کاش منم کنارش بودم

کنار مهربانی که آقا امام رضا آنقدر دوستش داشته که بیمارش کرده تا از مشهد بیرون نرود

بماند آنجا و فقط توی بیمارستان مشهد درمان شود

توفیق اجباری!

همان شب می گفت این درد را دوست دارم

مرا همنشین آقا کرده

آنقدر دلم گرفته از عکس هایی که از غزه می بینم و بچه ها...!

حتی نمی توانم بنویسم ازشان

فقط نگاه می کنم و گریه می کنم

اما اینجا خوب حال تک تکمان را توصیف کرده

دعا کنیم برای سرنوشت این بچه های بی گناه و مادرانشان...

*عکس ها آنقدر دردناکند که بخاطر حال برخی از دوستان عکسی نمی گذارم*


پ.ن1: راستش می خواستم یک سری کارها را در دانشگاه  ببوسمو بگذارم کنار...!

اما نشد، حاجی نگذاشت، کاش فقط اجازه نمی داد، آتشم زد، احساس خاکستری دارم!

پ.ن2: دعا کنید درست تصمیم بگیریم، آقا روی تک تک مان حساب کرده، حسابش را به هم نریزیم...

پ.ن3: ان شاءالله به همین زودیها مهمان امام مهربانی ها شویم همه مان...

شکسته بال
۳۰ تیر ۹۳ ، ۱۴:۰۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ نظر
خدا ...
خدا ...
خدا ...
غریب است، بدجوری غریب
آنقدر گناه کرده ام که فاصله شده میان من و او!
آنقدر راه رفته ام در خلاف جریان او!
آنقدر گفت نه و گفتم بی خیال!
آنقدر گفت آری و من خواب بودم!
خواب غفلت!

بازهم دارم دورش می کنم
او جایی نرفته
نزدیک است، همیشه 
نزدیک تر از رگ گردن
خودش گفته
چشمانم را می بندم
همه چیزم را می دهم
دنیا، مال، پدر، مادر، خواهر، برادر، فامیل، دوست
همه چیز و همه کس را می دهم
حالا چقدر نزدیک است
چقدر ترس دارد ...
چشمانم را باز می کنم
فقط به دستانم نگاه می کنم
خالی ِ خالیست
نه! کمی بیشتر که نگاه می کنم، چیزهایی می بینم
گناه، گناه، گناه ...
خدایا چه کنم؟ کجا بروم؟ به چه کسی پناه ببرم؟ از کی کمک بخواهم؟ 
خدایـــــــ ـا...
امشب می آیم خدا،
می خواهم همه را ببخشم، همه کسانی که به من پشت کردند، بی مهری کردند، تهمت زدند، نامردی کردند، حقم را خوردند و ...
همه را می بخشم همه راااااااااا
خودت گفتی ببخش تا ببخشم
می بخشم تو می بخشی؟
خدااااا
آخر اگر مرا نبخشی بخششت را می خواهی چه کنی؟
تو بزرگی به اندازه بخششت
من کوچکم به اندازه گناه
گناه من در مقابل بخشش تو خیلی کم است
اگر این طور نبود که خدا نبودی
همه چیز تو بی نهایت است و من محدود 
مگر می شود گناه من محدود بیش از بخشش توی بی نهایت باشد؟؟؟؟
می دانم از توبه های من ناراحتی
از غلط کردن هایم بیزاری
اما خدایا
جز تو که را دارم؟
اصلا آمده ام خودمانی حرف بزنم
می خواهی برای من چکار کنی؟؟؟؟
می خواهی رهایم کنی؟؟؟؟
خدااااااا، پس چرا خواستی بیایم با تو حرف بزنم
خودت گفتی از من بخواه ای بنده من که بخیل نیستم که تو امید به غیر داری!
من هم از خودت می خواهم
رهایم نکن...
با بندهای جوشن کبیرت تو را میخوانم
خدایا امشب صدایم را گوش کن
صدایم را دوست نداری؟؟؟؟
یادم می آید نشسته بودم گوشه ایوان طلا
رو به رویم ضریح بود و زائر با چشم های بارانی
فکر می کنم دو ساعتی با آقا حرف زدم
همه چیز آرام بود
با اینکه حسابی در شام شهادت پدر امام حرم شلوغ بود
اما انگار همه جا سکوت بود مثل زندان امام موسی!
آنقدر که می ترسیدم صدایم را حتی کمی بلند کنم، انگار همه میشنیدند
خانمی پشت سر من روی صندلی نشسته بود
به من گفت قربون چشمهای خیس جوونت، منو هم دعا کن
زدم زیر گریه
انقدر هق زدم که دیگر او آرامم می کرد
-آرام باش دخترم
و با این جملات می سوختم، سوز از اعماق جانم بلند می شد
حرف می زدم و او خودش را به نشنیدن زده بود
سر روی در خانه امام گذاشتم حاجت دلم را زمزمه می کردم که همان خانم گفت
- ان شا ءالله دخترم
این حرفش آرامم کرد
می خواست مرا آرام کند از زندگیش گفت
از چند ماه توفیق اجباری ای که امام مهربانی نصیبش کرده
از کمر دردی گفت که باعث این توفیق اجباری شده
چرا این یادم آمد را نگفتم!
همه اش به من می گفت اگر ماه رمضان نیایی اینجا یک بهشت را از دست می دهی
چند بار و چند بار و چند بار گفت
حالا که شب قدر است، شب بخشش، شب استجابت دعا
-سرم را می چرخانم که عکس حرم را ببینم و دلتنگ تر شوم-
کاش میهمان امام مهربانی ها بودم
شاید آقا عنایتی می کرد

پ.ن1: امشب آقا امام زمان به همه مان نگاه می کند میان دعاهایمان جست و جو می کنند، چه کسی مرا دعا کرده؟ یادتان باشد ادیان دیگر اعتقاد به منجی دارند اما امام زمان نه! ماییم که مدعی انتظار ایشانیم، ناامیدشان نکنیم
پ.ن2: این شب ها همدیگر را فراموش نکنید، همه مان محتاج دعا هستیم، شاید دعاهایمان زنجیر وار همه مان را آزاده کرد و رسیدیم به محبوب، ان شاءالله
پ.ن3:ببخشید این روزها آشفته می نویسم و طولانی، آشفته ام و محتاج دعای شما!

شکسته بال
۲۵ تیر ۹۳ ، ۲۰:۳۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۷ نظر

این روزها حال عجیب بی حالی دارم

اما خوشحالم که این روزهای بی حالیم را کسی دوست دارد

و او تنها کسی است که تنهایم نگذاشته است...

و البته چقدر سخت است نشان بدهی که تو نیز دوستش داری...

و این روزها عجیب دلم شکسته است

وقتی محروم می شوی از دیدن کسی که در میان بندگان خدا تنها کسی است که مادرانه دوستت دارد ...

محروم می شوی آن هم از سر خودخواهی

و تو فقط مجبوری سکوت کنی و به سرنوشت و تقدیر غمبارو پر از امتحانت کم محلی کنی

تا برود و کمتر سر به سرت بگذارت

اما انگار قرار نیست جایی برود هرچه بیشتر کم محلش می کنی 

گستاخ تر می شود و محکم پشت میکند به تو

آن وقت است که لجم می گیردو دلم می خواهد خرخره اش را بجوم!

من خون آشام نیستم

فقط کمی! عصبیم

و این روزها زندگی بدجوری نمک به زخم کهنه دلم می پاشد

نمی دانم بگویم چه طعمی دارد؟

یا چه رنگی دارد؟

یا اسمش چیست؟

هرچه است درد دارد

وقتی عزیزت جلوی چشمانت آب می شود و تو نمی توانی کاری برایش بکنی

و البته تو هم تنها کسی هستی که می توانی و باید! به او کمک کنی...

و اینجاست که حال بانوی قدخمیده ام را در صحرای کربلا کمی! و فقط کمی از کمی را درک می کنم


حالا که منتظر خبری هستم

می فهمم انتظار یعنی چه؟

و هر بار که به خبر در راه فکر می کنم

غربت آقا در قلبم چنگ می زند...

دلم پر می کشد به حرم امام مهربانی ها که دعا کنم برای فرج آقا

آخرین سفر مشهد، اولین بار که رفتم حرم استرس داشتم

بعد 5 سال دعوت شده بودم

از بست نواب صفوی وارد شدم

خادم حرم که مرا می گشت زل زده بودم توی چشمهایش

یک آن سرش را بلند کرد و گفت خوش اومدی 

انگار تازه فهمیدم کجام و دستپاچه تر شدم

پرده را که کنار زدم

سرم را انداختم پایین و یکراست رفتم صحن جامع رضوی

قدم می زدم

فکر می کردم و فکر

نمی دانم چقدر توی این صحن ماندم

هرچه بود یک عمر به من گذشت

رفتم باب الجواد دعا کردم

انقدر چرخیدم توی این صحن ها که یکهو دیدم جلوی سقاخانه ایستاده ام و کمی که بچرخم ایوان طلا

زنگ زدم به یکی از دوستانم

چقدر گریه کرد و من پا به پایش گریستم

رفتم توی ایوان نشستم

برای همه کسانی که در لیست توی دفترچه ام داشتم دعا خواندم

تک تکشان را

بعد هم بلند شدم و نماز خواندم و برگشتم به استراحتگاه

یعنی زیارت نرفتم

حتی به گنبد هم نگاه نکردم!

آن طور مرا نگاه نکنید

دیوانه امام رضایم دیگر...

-بقیه اش برای پست بعدی، قول می دهم زودتر بنویسم-


پ.ن1: شاید مجبور شوم از این وبلاگ به دلایلی نقل مکان کنم اما آدرس را حتما می دهم خدمتتان!

پ.ن2: دیشب میلاد امام حسن (ع) بود و امروز روز میلاد... عیدتان مبارک ... حال من اما خراب بود، نمی دانم احساس می کنم امام مجتبی آنقدر کریم است که مرا کشانده تا این روز تا دلم را دخیل بندم به دستان کریم ایشان و ایشان کرم کنند به حال زار من.. ان شاءالله

پ.ن3: دعایم کنید... لطفا...



شکسته بال
۲۲ تیر ۹۳ ، ۱۸:۱۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۵ نظر

ازم پرسید کربلا رفتی؟

توچشاش زل زدم

برای یه لحظه نفسم خفه شد، دنیا سیاه شد

انگار سالها پیر شدم تا گفتم...

گفتم نه

مردم و زنده شدم وقتی گفت خیلی نزدیک آقایی چطور قسمتت نشده!؟

شب است و بیرون شیشه اتوبوس برهوت است و تاریکی

کجاست آن بهشتی که آقا مقیم آنجاست

...

ام پی تری پلیرم هم می خواند

لیست زائرات دست کیه /// هی خط می خورم چه سریه

چشمهایم تاب خاطره خط خوردن را نمی آورد

تنهایش می گذارم تا ببارد

خلوت کند با محبوبش

محبوبی که هزاران بار از او دور شده ام و راه نزدیک شدن را گم کرده ام

چشمهایم را می بندم

بهشت بزرگ خراسان جلوی چشمانم است

هق هق می کنم اما بی صدا

چقدر دلم برای امام مهربانی ها تنگ شده

هربار که می رفتم حرم

اول می رفتم توی صحن آزادی می ایستادم جلوی کفشداری

سرم را پائین می انداختم فکر می کردم که بعد دادن کفشهایم کجا بروم و چه بگویم ...

کمی طول می کشید اما بالاخره کفشهایم تحویل مرد کفشدار خسته اما مهربان می شد

همین که می رفتم ایوان طلایش را می دیدم دلم پر می کشید تا بالای گنبد طلایش

انگار برایم گوشه دنج در روبه روی ضریح را رزرو کرده باشند همیشه خالی بود

می رفتم جای همیشگی فقط نگاهش می کردم

زنگ می زدم و زنگ

با اشکهای همه شان در پیامک و زنگ گریه ها کردم

-بقیه اش بماند برای پست بعدی-

همه اینها را در پرده تاریک چشمانم را می بینم

خوابم می برد و وقتی چشمهایم را باز می کنم توی شهر خودمانم

سوغات سفر دوروزه اصفهانم 


گفتم سفر اصفهان 

چقدر همسفرم دوست داشتنی بود مثل خاطره های خاک خورده

با اینکه همه ش استرس بود و هیجان

اما دوست داشتم تمام نشود تا مهربانیش تا ابد روی دلم سایه پهن کند

گاهی فقط نگاهش می کردم

خنده اش می گرفت...

وجودش جاده خشک اصفهان را بهشت کرده بود برایم

الهی زنده باشد

پ.ن1: دعا کنید نتیجه این سفر آنی شود که خدا می خواهد

پ.ن2: ببخشید که پیشتان نمی آیم کمی سرحال نیستم به بزرگیتان عذرم را بپذیرید



شکسته بال
۰۲ تیر ۹۳ ، ۲۲:۰۶ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۸ نظر

شده ام مثل بچه ای که رفته به یک جشن با شکوه 

و حالا می خواهد ریز به ریزش را برای مادرش تعریف کند

آن هم با آب و تاب و پیاز داغ اضافی!

هفته پیش جمعه،

 همین ساعت به من خبر سفر را دادند

روز آخر رفتنم قطعی شد

بال در آورده بودم، 

درست مثل برق گرفته ها بودم

باورتان می شود دوست داشتم فخر بفروشم و همه به من حسادت کنند؟

کم سفری نبود زیارت امام مهربانی ها!

بعد از 4 سال دوری و دلتنگی

آن هم دوری از همه چیزهای خوب

درست از روزی که فهمیدم امام مهربانی چقدر مهربان است و مرا دوست داشته است و من ...

من دوستش نداشته ام و از او دوری کرده ام

از آن روز که عشقش در وجودم دمیده شد

از آن روز عاشقش شدم

عاشق و دلتنگ

هر روز صبح سلام دادم به او در قاب عکس حرم

خواستم تا مرا بخواهد و خواست مرا در این ایام

از حرم، از این سفر، از امام مهربانی ها حرف ها دارم 

این 4 روز برایم دنیایی بود که تعریفش روز ها طول می کشد

اینجا حریمی است که می نویسمشان

هم برای دل خودم هم برای شیفتگان امام

پ.ن1:ان شاءالله سر فرصت سوغاتی های سفر را برایتان می آورم

پ.ن2: همه کسانی که می شناسمشان را دعا کردم خیالتان راحت!

پ.ن3: دعاکنید دفعه بعدی زودتر بروم دلم بیش تر از قبل تنگ حرم شده


شکسته بال
۰۹ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۱ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۳ نظر