شوق پرواز

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

شوق پرواز

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

شوق پرواز

پربیننده ترین مطالب

  • ۲۸ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۱۷ بغض
  • ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۴ دوست
  • ۰۹ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۱ بهشت

آخرین نظرات

پیوندها

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بست نواب صفوی» ثبت شده است

این روزها حال عجیب بی حالی دارم

اما خوشحالم که این روزهای بی حالیم را کسی دوست دارد

و او تنها کسی است که تنهایم نگذاشته است...

و البته چقدر سخت است نشان بدهی که تو نیز دوستش داری...

و این روزها عجیب دلم شکسته است

وقتی محروم می شوی از دیدن کسی که در میان بندگان خدا تنها کسی است که مادرانه دوستت دارد ...

محروم می شوی آن هم از سر خودخواهی

و تو فقط مجبوری سکوت کنی و به سرنوشت و تقدیر غمبارو پر از امتحانت کم محلی کنی

تا برود و کمتر سر به سرت بگذارت

اما انگار قرار نیست جایی برود هرچه بیشتر کم محلش می کنی 

گستاخ تر می شود و محکم پشت میکند به تو

آن وقت است که لجم می گیردو دلم می خواهد خرخره اش را بجوم!

من خون آشام نیستم

فقط کمی! عصبیم

و این روزها زندگی بدجوری نمک به زخم کهنه دلم می پاشد

نمی دانم بگویم چه طعمی دارد؟

یا چه رنگی دارد؟

یا اسمش چیست؟

هرچه است درد دارد

وقتی عزیزت جلوی چشمانت آب می شود و تو نمی توانی کاری برایش بکنی

و البته تو هم تنها کسی هستی که می توانی و باید! به او کمک کنی...

و اینجاست که حال بانوی قدخمیده ام را در صحرای کربلا کمی! و فقط کمی از کمی را درک می کنم


حالا که منتظر خبری هستم

می فهمم انتظار یعنی چه؟

و هر بار که به خبر در راه فکر می کنم

غربت آقا در قلبم چنگ می زند...

دلم پر می کشد به حرم امام مهربانی ها که دعا کنم برای فرج آقا

آخرین سفر مشهد، اولین بار که رفتم حرم استرس داشتم

بعد 5 سال دعوت شده بودم

از بست نواب صفوی وارد شدم

خادم حرم که مرا می گشت زل زده بودم توی چشمهایش

یک آن سرش را بلند کرد و گفت خوش اومدی 

انگار تازه فهمیدم کجام و دستپاچه تر شدم

پرده را که کنار زدم

سرم را انداختم پایین و یکراست رفتم صحن جامع رضوی

قدم می زدم

فکر می کردم و فکر

نمی دانم چقدر توی این صحن ماندم

هرچه بود یک عمر به من گذشت

رفتم باب الجواد دعا کردم

انقدر چرخیدم توی این صحن ها که یکهو دیدم جلوی سقاخانه ایستاده ام و کمی که بچرخم ایوان طلا

زنگ زدم به یکی از دوستانم

چقدر گریه کرد و من پا به پایش گریستم

رفتم توی ایوان نشستم

برای همه کسانی که در لیست توی دفترچه ام داشتم دعا خواندم

تک تکشان را

بعد هم بلند شدم و نماز خواندم و برگشتم به استراحتگاه

یعنی زیارت نرفتم

حتی به گنبد هم نگاه نکردم!

آن طور مرا نگاه نکنید

دیوانه امام رضایم دیگر...

-بقیه اش برای پست بعدی، قول می دهم زودتر بنویسم-


پ.ن1: شاید مجبور شوم از این وبلاگ به دلایلی نقل مکان کنم اما آدرس را حتما می دهم خدمتتان!

پ.ن2: دیشب میلاد امام حسن (ع) بود و امروز روز میلاد... عیدتان مبارک ... حال من اما خراب بود، نمی دانم احساس می کنم امام مجتبی آنقدر کریم است که مرا کشانده تا این روز تا دلم را دخیل بندم به دستان کریم ایشان و ایشان کرم کنند به حال زار من.. ان شاءالله

پ.ن3: دعایم کنید... لطفا...



شکسته بال
۲۲ تیر ۹۳ ، ۱۸:۱۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۵ نظر