شوق پرواز

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

شوق پرواز

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

شوق پرواز

پربیننده ترین مطالب

  • ۲۸ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۱۷ بغض
  • ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۴ دوست
  • ۰۹ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۱ بهشت

آخرین نظرات

پیوندها

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مزار شهدا» ثبت شده است

اینجا شوری به پاست

جایی که شوق آرزوی فطری را در تو زنده می کند

پیرمردی خسته دل با بلندگویش نزد فرزند خود شوری به پا کرده است:

صدای ضجه های مادری تو را تا اعماق مرگ می کشاند 

و فریادهای پدری زمین را نیز می لرزاند چه رسد به دل سنگ من!

خوب که نگاه کنی سر یک نفر شلوغ است تقریبا همه به نزد او می روند و اکثرا هم درد و دل می کنند

دختران و پسران جوان اردات بیشتری به او دارند 

شاید چون هم دوره خودشان است

اینجا همه چیز رنگی است ؛ خیلی رنگی

درست مثل نقش رنگین کمان بالای سرت 

رنگن کمان اول مرداد!

نوای آن بلندگوی خسته و کمی قدم زدن در بین زنده دلان دیروز دلتنگت می کند

آره اینجا وسط شهر است

اما به اینجا که می رسی دیگر ابایی از دیده شدن چشمهای خیست نداری

و شاید اگر تو هم به اینجا بیایی نگران چادر خاکی نمی شوی 

درست مثل شلمچه که بوی چادر خاکی میدهد!

زیارت ارباب می خوانم که

همان پیرمرد نزدیک می شود

اول فک می کنم که مسیرش این طرفی است

اما نه انگار دارد به سمت من می آید

قلبم تاپ و تاپ می کند نمی دانم چرا

درست رو به روی من است

دستش می لرزد وقتی آن را بالای سرم رو به آسمان نگه داشته است

فقط می گوید من را هم دعا کن 

چند ثانیه می ایستد شاید برای شنیدن جواب من 

اما نه بی آنکه منتظر جوابی باشد برمی گردد

این بار های های می بارم

و چند دقیقه بعد

پیرمرد خسته تر از قبل بلندگویش را روی دوش می گذارد و چند قدمی آن طرف تر بارش را به موتورش تحمیل می کند

با عزیزش خداحافظی می کند و به سمت موتورش می رود

در حال رفتن است که نزد عزیزش می روم

وقتی که بالای سرش می رسم شوکه می شوم 

حتی صدای تپش های قلبم را می شنوم

یک نگاهم به پیرمرد است و یاد هق هق هایش آتش به دلم می زند

و یک نگاهم به کلماتی که در برابر چشمم خود نمایی می کند و کوچکیم را به رخ می کشد

پاهایم دیگر تاب ایستادن ندارد

پیرمرد می رود با موتور و بلندگویش

و من زانو می زنم در برابر این قهرمان 

تنها می گویم

شهید گمنام سلام

پ.ن1: قلب شهر ما درست در مزار شهدایش می تپد!

پ.ن2: آن نفری که سرش از بقیه شلوغ تر بود شهید مدافع حرم بود؛ کسی که بین الحرمین را از بقیع تا کربلا می دانست! این جمله را بر مزارش نصب کرده اند، شهید مهدی نوروزی

پ.ن3: تجربه عجیبی بود این توفیق اجباری!

شکسته بال
۰۶ مرداد ۹۴ ، ۰۶:۴۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر