دوست
دلم تنگه....
وقتی حس می کنم چیزی را از دست می دهم
مثل پرنده های تازه اسیر سده در قفس
آنقدر به در و دیوار می کوبم تا آن چیز که خیلی مهم است
را از دست ندهم
اما گاهی این احساسات لعنتی
-واژه ای جز این نیافتم که لیاقت این احساس ها را داشته باشد-
همه چیز را خراب می کند
هم زخم بالهای شکسته خودم را تازه می کنم
و هم شاید بالهای دیگران را زخمی
و گاهی هم برای همیشه از دستش می دهم
درست مثل دوستانی که هیچکدامشان را ندارم
حتی اخرینشان هم از این همه تقلی خسته شد و ...
آری رفت...
نمی دانم حکمت خدا چیست
و در پی فهمیدن چرایش هم نیستم
کار خدا چون و چرا ندارد!
فقط دوستشان دارم و دلم برای تک تک شان تنگ شده
حالا که می نویسم دلم بیشتر تنگ می شود
شاید چون می دانم هیچکدامشان مرا نمی خوانند
و بغض می کنم از این ماجرای تلخ
که آخر این چند سال دانشجویی و آن دوستان دریایی
باز هم شد جدایی...
پ.ن1:دوستانی که در این دوران داشته ام خیلی طلا بودند برای همین ناراحتم از نبودنشان...
پ.ن2:فک کنم ناراحتی ام زیاد کش دار شد دوست خوبی از من رنجید و چند روزیست به من بی محبت شده، بدجوری دلم برایش تنگ شده، هر دویمان را دعا کنید.