چند وقتی است که اینجا را به امان خدا رها کرده ام و نمی نویسم
بارها نوشتم و پاک کردم
من واژه ای در توصیف این همه عظمت نیافته ام
در این مدت که نبوده ام مسافر شدم
مسافر سرزمینی که آسمانش به عرش خدا نزدیک تر است
مسافر سرزمینی که از هشتاد کیلومتری آن همسفرانم عمودها را می شمردند
همچون کودکانی که در دبستان تازه شمردن می آموزند
و من نیز...
و اتوبوس انگار پیش نمی رفت!
بیماری توانم را گرفته بود و خواب چشمانم را....
صدای گریه شان بیدارم کرد
همسفرانم را میگویم
آخرین ستون ها بود برای ورود به سرزمین ارباب
آری من ! من وارد کربلا شدم...
سرزمینی که واقعا عرشش به آسمان نزدیک تر است
احساس میکنی دستانت را که بلند کنی دستانت در دست خدا ست
خیلی ها را دعا کردم اما امیدوارم آقای کرم و مهربانی به دعاکننده نگاه نکند و به قلب های پاک دعا شونده ها بنگرد
ان شاءالله
پ.ن 1: می نویسم هنوز مهلتی می خواهم، تاب نوشتن ندارم، می سوزم هر بار که شروع به نوشتنشان میکنم...
پ.ن2: فردا مسافر بهشت قم هستم و نایب الزیاره هستم از جانب همه کسانی که لایقم یادشان باشم و واسطه حاجاتشان...
چشم دوخته ام به گوشی ام...
منتظر پیامیم که خیالم راحت شود که...
"راه افتادیم..."
و این پیامی است که آب پاکی روی دلم میریزد!
و تازه باورم شده که جا مانده ام
و بدتر از همه احساس دردناکی که به بغض گلویم چنگ میزند تا بیشتر و بیشتر هق هق کنم و بغض چندین و چندماهه را حالا بشکنم
چندساعتی با این حال میگذرد
اما دیگر تاب نمی آورم، گوشی را برمیدارم و به هفت تاییشان پیام میدهم
هرکسی از طن خود شد یار من...
یکی با فلسفه جواب میدهد، یکی به گرمی دوستیمان، یکی از دلتنگی میگوید و جای خالی من، یکی زیبا آرزویی می کند:"ان شاءالله با هم کربلا..." و همراه همیشگی چندماه گذشته ام نگران است...
و من از همه شان دل نگران تر
حالا احساس میکنم از این هفت نفر که هیچ، از همه دنیا جا مانده ام، حتی از کسانی که نرفته اند با آنها و کنار منند
نگاهشان میکنم حس میکنم چقدر خوشبختند و من چقدر جامانده و حسرت زده...
احساس دو طرفه بود و همه آنها هم نگران من شدند و من بیخیال ارتباطات روز!
گوشی را کنار گذاشتم و کتاب دست گرفتم
اما به دو خط نرسیده همه چیز جلوی چشمانم رژه میرود و خاطرات بار آخر "زجرم" میدهد...
روز خودش را لاک پشتی به شب میرساند
و من لاک پشتی راهی هیئت میشوم
مداح فریاد میزند:"کربلا...کربلا...کربلا..."
و من فقط زار میزنم "یا علی بن موسی الرضا..."
میدانم
میدانم نامه کربلای من دست ضامن آهوست...
حواسم که جمع مداح میشود از 6 ماهه اباعبدالله میخواند:
آب بیارید علی اصغر (ع) داره میمیره...
چشمانم را میبندم، در حرم میدوم تا سقاخانه صحن انقلاب، لیوانی برمیدارم، پرازآب میشود، میخواهم بدوم اما...
کمی صبر میکنم به آب که نگاه میکنم فکر میکنم چطور از اینجا تا کربلا...
لیوان از دستم رها میشود و آب نقش زمین...
ناله های حسین حسین مداح چشمانم را باز میکند و من هنوز میان هیئتم...
دلم میسوزد و سر بلند میکنم رو به آسمان بالای سقف این خانه...
چشمم روی بنر روی دیوار می ایستد
نور چراغ اتاق تهی خانه درست افتاده روی این بنر و بین الحرمین میدرخشد در این نور کم...
تصویر کربلاهم دیدن دارد...
-همان بنر است عکس بالا-
هرچه اینور و آنور میکنم خوابم نمیبرد یا شاید اشک نمیگذارد بخوابم
نوحه ای میگذارم و چشمانم را میبندم
انگار صدای هق هق های بلندم را کسی نمیشنود یا من بیخیال دیگران شده ام
از صحن کوثر وارد میشوم، میدوم تا صحن آزادی، سلام میدهم و از حوض رد میشوم
درست جلوی فرشها، خودم را روی زمین رها میکنم
باورم نمیشود این منم؟
چشمانم را باز میکنم و توی اتاقم
روبرویم تصویر گنبد طلا دوری را به رخ دلم میکشد و من میمانم و هق هق و بالشم...
به خودم میگویم قوی باش و خودت را بساز... ان شاءالله به همین زودیها
این بار با کمی آرامش چشمانم را میبندم
هوای حرم دیوانه ام کرده...
این بار از طاق نقاره خانه میدوم تا پشت سقاخانه
انگار که کسی دنبالم کرده باشد، خودم را پشت حریم امن سقاخانه قایم میکنم
به ساعت نگاه میکنم
درست همین الان است
چشمانم را میدوزم به پنجره فولاد و سقانه خانه و گنبد طلا و ...
این بار خوابم میبرد توی صحن انقلاب...
پ.ن1: همه رفقا حرمند، حرم آقا امام رضا(ع)، دعا میکنند برای همه دلسوخته ها، مطمئنم...
پ.ن2:دلم برایشان از همین روز دومی تنگ شده...
پ.ن3:گاهی خدا نعمت ها را بدجوری به رخ آدم میکشد که قدر بدانیم، یکی از نعمت های بی شمار الهی را و یکی از این نعمت ها، دوستان زلالتر از آبی است که بی نهایت دوستشان دارم...
پ.ن4: منتظرم تا بیایید دوباره در آغوش تک تکتان پرواز کنم و با اعماق وجودم عطر حریم یار را استشمام کنم و فراموش کنم غمهای دون دنیا را...
پ.ن5: و مثل همیشه دعایم کنید...
نتیجه بی خیالی یک ساله ام آمده
ومن استرس یکسال بی خیالی را در همین دو روز تلافی کرده ام
ترس از آینده خوره جانم شده
تو نمی ترسی؟
اصلا آینده تو چه رنگیست؟چه شکلی دارد؟
می توانی فقط ده دقیقه راجع به آینده ات با ایمان صحبت کنی؟
ایمان به خودت و همان آینده و برنامه هایش؟
صبح روز اعلام نتیجه زود بیدار شدم که با خودم تنها باشم و اتمام حجت کنم با خود بیخیالم
که آهای مدعی پرادعا! نتیجه زحمت نکشیده ات را گرفته ای!!!
به قول خواهریم تا تجربه نکنم از حرفم کوتاه نمی آیم که هیچ!! افتخار هم می کنم به آن و عملم
اتمام حجت که تمام شد دست خودم را می گیرم حاضرش می کنم نازش را می کشم حتی لقمه صبحانه در دهانش می گذارم و دست آخر، دستش را محکم می گیرم و می برم توی کوچه ها که آرام بگیرد
آرام که شد با او مسیر همیشگی این 4 سال را میروم،
انگار که منتظر همچین خبری بود! اختتامیه اردوی جنوب است
بی خیالی هایم شروع می شود
قید امتحانم را می زنم برگه را سریع تحویل می دهم و
دست خودم را که هنوز بهت زده است که می شود اسمش در زائران کربلا باشد؟می کشم و
با خواهر مهربان تر از بهارم می دوم درون کوچه های بی قراری این 4 سال تا به سالن برسم
از تکان دادن پا بیزارم اما انگار چاره ای برای آرام کردن خودم ندارم جز همین کار!
وقتی اسم ها خوانده می شود فقط درد بودم و درد که می پیچید توی سرم
که هنوز نرسیده ای میوه کال دلم! منتظر بمان هنوز هم...
و تنها مرهمش اشک هایی است که بی اختیار می چکند از چشمهای بی نوایم
خودم را آرام می کنم و دست خودم را با عصبانیت می گیرم و بلندش می کنم
سرم را که بر می گردانم چشمهای اشک آلود زیادی را می بینم که خودشان را درآغوش لیلای به مجنون رسیده اش انداخته اند و های های می گریند
واین می شود که دست خودم را رها می کنم تا بگرید
حتی در کوچه هایی که 4 سال با غرور در آن قدم گذاشته ام و شعار داده ام که محکمتر از این حرفها هستم
و باز هم آغوش مهربان خواهرم مرا همراه است
به کانون همیشه گرممان که می رسم با نوای کودکانه همسنگرانم رو به رو یم
خیلی کودک بودنشان را دوست دارم
برایم جشن تولد گرفته اند آن هم از نوع کودکانه اش!
کیک و شمع و بادکنک های رنگی و نوای هپی برث دی تو یووووووو
موقع شمع فوت کردن آیه الکرسی می خوانم که کودک مودب جمعمان برایم کربلا را آرزو میکند ومن چه دلشادم
آمین میگویم و با نفس های خود خود خودم فوت می کنم
کودکان شیدا می شوند و من هم!
بادکنک می ترکانیم بیخ گوش کلاس امتحان!
دل همه شان ضعف رفته که در این جشن مجلل باشند اما حیف که در حریم مهر یاران جا خوش کرده اند و من با تمام وجود خودم همه اینها را دوست می دارم
غوغایی است در دلم اما می دانم که باید شاد باشم و شادم
-از همین تریبون از همه دست اندرکاران تولد بیست و اندی سالگیم تشکر می کنم و فقط یک جمله را از خودم تقدیمشان می کنم "همیشه دوستتان دارم و هیچ وقت فراموشتان نمی کنم"-
سرم خلوت می شود و فکر می کنم که برای مرد ترین مرد دوران کودکی ام چه کادویی بخرم!
قدم می زنم میان هیاهوی آدمهای سرگردان تر از من!
انگار من هم غرق شده ام در این هیاهو
می رسم به مسجد
گوشه نشینانش آمده اند با قرآن و مفاتیح و ساک و حوله و پتو و ...
بغض می نشیند روی دل غم زده ام که میوه کال دل! هنوز نوبتت نشده
انگار آن حوالی را می دوم تا نشنوم صدای ذوق و شوقشان را
مرد مهربان کودکیم روبه رویم است
می بوسمش و در گوشش دوستت دارم را زمزمه می کنم
علی کوچولو صدایم می زند برای غافلگیری!
و با ترانه کودکانه علی و فاطمه لذت می برم از بودن خودم که چه زیبا فرشتگانی برایم تولد گرفته اند
می نشینم روی تخت روبه روی عکس حرم روی دیوار
آقایم هدیه تولدم را امسال نمی دهید؟
منتظر می مانم
سرم را که روی بالش می گذارم چشمم به چشمان مادر است
و مادر چه مهربان است و خندان
و این آخرین هدیه جشن تولد من است و چشمانم بی اختیار بسته می شوند...
پ.ن1: این روز را نوشتم که اگر روزی بی معرفت شدم معرفت همه شان تلنگری باشد برای آن موقع
پ.ن2: از همه تان ممنونم و دوستتان دارم
پ.ن3:وچقدر مهربانی تو، دخترخاله جان، که مهندس خطابم کردی و این روز یادت بود!
و تو مهربان ترین گندم دنیا خوشحالم که هنوز دوستم می داری و من چقدر دلتنگت هستم بانو!