شوق پرواز

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

شوق پرواز

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

شوق پرواز

پربیننده ترین مطالب

  • ۲۸ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۱۷ بغض
  • ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۴ دوست
  • ۰۹ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۱ بهشت

آخرین نظرات

پیوندها

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مشهد» ثبت شده است

گاهی دلت می گیرد بی آنکه بدانی چرا...

گاهی بغض گلویت را می فشارد بی آنکه بدانی چرا...

گاهی گریه می کنی ، ساعتها! بی آنکه بدانی چرا...

گاهی با خودت در آینه دعوا می کنی ، بی آنکه بدانی چرا...

گاهی خودت را در اتاق حبس می کنی، بی آنکه بدانی چرا...

گاهی دلت می خواهد از کسی متنفر شوی،

تا خراب کنی آوار غصه ات را سرش

و گاهی دلت از همان کس صاف می شود ، بی آنکه بدانی چرا...

گاهی بی امان دلت مأمنی را آرزو می کند، 

بی تاب حرم می شوی و امام رضا نمی طلبد، بی آنکه بدانی چرا...


پ.ن1: دلم خیلی حرم امام رئوف می خواهد...

پ.ن2: بر احوال پائیزی ام دعا کنید

شکسته بال
۱۸ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۶ نظر

چشم دوخته­ ام به گوشی­ ام...

منتظر پیامیم که خیالم راحت شود که...

"راه افتادیم..."

و این پیامی است که آب پاکی روی دلم می­ریزد!

و تازه باورم شده که جا مانده­ ام

و بدتر از همه احساس دردناکی که به بغض گلویم چنگ می­زند تا بیش­تر و بیش­تر هق هق کنم و بغض چندین و چندماهه را حالا بشکنم

چندساعتی با این حال می­گذرد

اما دیگر تاب نمی­ آورم، گوشی را برمی­دارم و به هفت­ تایی­شان پیام می­دهم

هرکسی از طن خود شد یار من...

یکی با فلسفه جواب می­دهد، یکی به گرمی دوستی­مان، یکی از دلتنگی می­گوید و جای خالی من، یکی زیبا آرزویی می کند:"ان شاءالله با هم کربلا..." و همراه همیشگی چندماه گذشته ­ام نگران است...

و من از همه­ شان دل نگران­ تر

حالا احساس می­کنم از این هفت نفر که هیچ، از همه دنیا جا مانده­ ام، حتی از کسانی که نرفته ­اند با آنها و کنار منند

نگاهشان می­کنم حس می­کنم چقدر خوشبختند و من چقدر جامانده و حسرت زده...

احساس دو طرفه بود و همه آنها هم نگران من شدند و من بیخیال ارتباطات روز!

گوشی را کنار گذاشتم و کتاب دست گرفتم

اما به دو خط نرسیده همه چیز جلوی چشمانم رژه می­رود و خاطرات بار آخر "زجرم" می­دهد...

روز خودش را لاک ­پشتی به شب می­رساند

و من لاک پشتی راهی هیئت می­شوم

مداح فریاد می­زند:"کربلا...کربلا...کربلا..."

و من فقط زار میزنم "یا علی بن موسی الرضا..."

می­دانم

میدانم نامه کربلای من دست ضامن آهوست...

حواسم که جمع مداح می­شود از 6 ماهه اباعبدالله می­خواند:

آب بیارید علی اصغر (ع) داره میمیره...

چشمانم را می­بندم، در حرم می­دوم تا سقاخانه صحن انقلاب، لیوانی برمی­دارم، پرازآب می­شود، میخواهم بدوم اما...

کمی صبر می­کنم به آب که نگاه می­کنم  فکر می­کنم چطور از اینجا تا کربلا...

لیوان از دستم رها می­شود و آب نقش زمین...

ناله­ های حسین حسین مداح چشمانم را باز می­کند و من هنوز میان هیئتم...

دلم می­سوزد و سر بلند می­کنم رو به آسمان بالای سقف این خانه...

چشمم روی بنر روی دیوار می­ ایستد

نور چراغ اتاق تهی خانه درست افتاده روی این بنر و بین الحرمین می­درخشد در این نور کم...

تصویر کربلاهم دیدن دارد...

-همان بنر است عکس بالا-

هرچه اینور و آنور می­کنم خوابم نمی­برد یا شاید اشک نمی­گذارد بخوابم

نوحه­ ای میگذارم و چشمانم را می­بندم

انگار صدای هق هق های بلندم را کسی نمیشنود یا من بیخیال دیگران شده ­ام

از صحن کوثر وارد می­شوم، می­دوم تا صحن آزادی، سلام می­دهم و از حوض رد می­شوم

درست جلوی فرش­ها، خودم را روی زمین رها می­کنم

باورم نمی­شود این منم؟

چشمانم را باز می­کنم و توی اتاقم

روبرویم تصویر گنبد طلا دوری را به رخ دلم می­کشد و من میمانم و هق هق و بالشم...

به خودم می­گویم قوی باش و خودت را بساز... ان شاءالله به همین زودی­ها

این بار با کمی آرامش چشمانم را می­بندم

هوای حرم دیوانه ­ام کرده...

این بار از طاق نقاره­ خانه می­دوم تا پشت سقاخانه

انگار که کسی دنبالم کرده باشد، خودم را پشت حریم امن سقاخانه قایم می­کنم

به ساعت نگاه می­کنم

درست همین الان است

چشمانم را می­دوزم به پنجره فولاد و  سقانه خانه و گنبد طلا و ...

این بار خوابم می­برد توی صحن انقلاب... 

پ.ن1: همه رفقا حرمند، حرم آقا امام رضا(ع)، دعا میکنند برای همه دلسوخته ها، مطمئنم...

پ.ن2:دلم برایشان از همین روز دومی تنگ شده...

پ.ن3:گاهی خدا نعمت ها را بدجوری به رخ آدم میکشد که قدر بدانیم، یکی از نعمت های بی شمار الهی را و یکی از این نعمت ها، دوستان زلالتر از آبی است که بی نهایت دوستشان دارم...

پ.ن4: منتظرم تا بیایید دوباره در آغوش تک تکتان پرواز کنم و با اعماق وجودم عطر حریم یار را استشمام کنم و فراموش کنم غمهای دون دنیا را...

پ.ن5: و مثل همیشه دعایم کنید...

شکسته بال
۱۰ آبان ۹۳ ، ۱۹:۳۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

شده ام مثل بچه ای که رفته به یک جشن با شکوه 

و حالا می خواهد ریز به ریزش را برای مادرش تعریف کند

آن هم با آب و تاب و پیاز داغ اضافی!

هفته پیش جمعه،

 همین ساعت به من خبر سفر را دادند

روز آخر رفتنم قطعی شد

بال در آورده بودم، 

درست مثل برق گرفته ها بودم

باورتان می شود دوست داشتم فخر بفروشم و همه به من حسادت کنند؟

کم سفری نبود زیارت امام مهربانی ها!

بعد از 4 سال دوری و دلتنگی

آن هم دوری از همه چیزهای خوب

درست از روزی که فهمیدم امام مهربانی چقدر مهربان است و مرا دوست داشته است و من ...

من دوستش نداشته ام و از او دوری کرده ام

از آن روز که عشقش در وجودم دمیده شد

از آن روز عاشقش شدم

عاشق و دلتنگ

هر روز صبح سلام دادم به او در قاب عکس حرم

خواستم تا مرا بخواهد و خواست مرا در این ایام

از حرم، از این سفر، از امام مهربانی ها حرف ها دارم 

این 4 روز برایم دنیایی بود که تعریفش روز ها طول می کشد

اینجا حریمی است که می نویسمشان

هم برای دل خودم هم برای شیفتگان امام

پ.ن1:ان شاءالله سر فرصت سوغاتی های سفر را برایتان می آورم

پ.ن2: همه کسانی که می شناسمشان را دعا کردم خیالتان راحت!

پ.ن3: دعاکنید دفعه بعدی زودتر بروم دلم بیش تر از قبل تنگ حرم شده


شکسته بال
۰۹ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۱ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۳ نظر