چشم دوخته ام به گوشی ام...
منتظر پیامیم که خیالم راحت شود که...
"راه افتادیم..."
و این پیامی است که آب پاکی روی دلم میریزد!
و تازه باورم شده که جا مانده ام
و بدتر از همه احساس دردناکی که به بغض گلویم چنگ میزند تا بیشتر و بیشتر هق هق کنم و بغض چندین و چندماهه را حالا بشکنم
چندساعتی با این حال میگذرد
اما دیگر تاب نمی آورم، گوشی را برمیدارم و به هفت تاییشان پیام میدهم
هرکسی از طن خود شد یار من...
یکی با فلسفه جواب میدهد، یکی به گرمی دوستیمان، یکی از دلتنگی میگوید و جای خالی من، یکی زیبا آرزویی می کند:"ان شاءالله با هم کربلا..." و همراه همیشگی چندماه گذشته ام نگران است...
و من از همه شان دل نگران تر
حالا احساس میکنم از این هفت نفر که هیچ، از همه دنیا جا مانده ام، حتی از کسانی که نرفته اند با آنها و کنار منند
نگاهشان میکنم حس میکنم چقدر خوشبختند و من چقدر جامانده و حسرت زده...
احساس دو طرفه بود و همه آنها هم نگران من شدند و من بیخیال ارتباطات روز!
گوشی را کنار گذاشتم و کتاب دست گرفتم
اما به دو خط نرسیده همه چیز جلوی چشمانم رژه میرود و خاطرات بار آخر "زجرم" میدهد...
روز خودش را لاک پشتی به شب میرساند
و من لاک پشتی راهی هیئت میشوم
مداح فریاد میزند:"کربلا...کربلا...کربلا..."
و من فقط زار میزنم "یا علی بن موسی الرضا..."
میدانم
میدانم نامه کربلای من دست ضامن آهوست...
حواسم که جمع مداح میشود از 6 ماهه اباعبدالله میخواند:
آب بیارید علی اصغر (ع) داره میمیره...
چشمانم را میبندم، در حرم میدوم تا سقاخانه صحن انقلاب، لیوانی برمیدارم، پرازآب میشود، میخواهم بدوم اما...
کمی صبر میکنم به آب که نگاه میکنم فکر میکنم چطور از اینجا تا کربلا...
لیوان از دستم رها میشود و آب نقش زمین...
ناله های حسین حسین مداح چشمانم را باز میکند و من هنوز میان هیئتم...
دلم میسوزد و سر بلند میکنم رو به آسمان بالای سقف این خانه...
چشمم روی بنر روی دیوار می ایستد
نور چراغ اتاق تهی خانه درست افتاده روی این بنر و بین الحرمین میدرخشد در این نور کم...
تصویر کربلاهم دیدن دارد...
-همان بنر است عکس بالا-
هرچه اینور و آنور میکنم خوابم نمیبرد یا شاید اشک نمیگذارد بخوابم
نوحه ای میگذارم و چشمانم را میبندم
انگار صدای هق هق های بلندم را کسی نمیشنود یا من بیخیال دیگران شده ام
از صحن کوثر وارد میشوم، میدوم تا صحن آزادی، سلام میدهم و از حوض رد میشوم
درست جلوی فرشها، خودم را روی زمین رها میکنم
باورم نمیشود این منم؟
چشمانم را باز میکنم و توی اتاقم
روبرویم تصویر گنبد طلا دوری را به رخ دلم میکشد و من میمانم و هق هق و بالشم...
به خودم میگویم قوی باش و خودت را بساز... ان شاءالله به همین زودیها
این بار با کمی آرامش چشمانم را میبندم
هوای حرم دیوانه ام کرده...
این بار از طاق نقاره خانه میدوم تا پشت سقاخانه
انگار که کسی دنبالم کرده باشد، خودم را پشت حریم امن سقاخانه قایم میکنم
به ساعت نگاه میکنم
درست همین الان است
چشمانم را میدوزم به پنجره فولاد و سقانه خانه و گنبد طلا و ...
این بار خوابم میبرد توی صحن انقلاب...
پ.ن1: همه رفقا حرمند، حرم آقا امام رضا(ع)، دعا میکنند برای همه دلسوخته ها، مطمئنم...
پ.ن2:دلم برایشان از همین روز دومی تنگ شده...
پ.ن3:گاهی خدا نعمت ها را بدجوری به رخ آدم میکشد که قدر بدانیم، یکی از نعمت های بی شمار الهی را و یکی از این نعمت ها، دوستان زلالتر از آبی است که بی نهایت دوستشان دارم...
پ.ن4: منتظرم تا بیایید دوباره در آغوش تک تکتان پرواز کنم و با اعماق وجودم عطر حریم یار را استشمام کنم و فراموش کنم غمهای دون دنیا را...
پ.ن5: و مثل همیشه دعایم کنید...