از بچه گی هایم هم عید را دوست نداشتم، عید که می شد دلم می گرفت... شاید می دانستم که حوالی یکی از همین عیدها دنیا قرار است خودش را سر من هوار کند
امسال کمی فرق داشت، کسی خودخواهی نکرد، و حتی زور هم نگفت!!!
خوش خیال بودن هم گاهی بدجوری کار دستم می دهد و یک خبر و شاید یک مهمان تار و پود خیال خوش را از سرم دور می کند، خیلی دور، مثل یک رویای دست نیافتنی...
روز 12 با استرسی لعنتی نیمه شب شد و یکهو همه چیز زیر و رو می شود
زمان می گذرد و فقط صدای خودخواهیشان است که سکوت تنهایی مرا می کوبد و می بلعد ...
این موقع است که بعد از ساعتها از چشمانم هم بیزار می شوم که نای همدردی با دل خونم را ندارد
این می شود که روز 13 را می خوابم، تا نشنوم، نبینم، وشاید هم چشمانم را رخصت دهم...
از جایم بلند می شوم-البته با کلی تلقین که "من دیگه گریه نمی کنم"- و چشمم به گنبد طلا در قاب روی دیوار خیره می ماند، هر چه رشته بودم پنبه شد!!! به همین سادگی و هق هق صدایم را خفه می کنم روی بالشم، و این درست لحطه ای ایست که "فقط"، او و حرم را می خواهم...
بالاخره بلند می شوم و می بوسم روی ماه حرم را...
حالا که "بیخیالی" را قبول می کنم، سراغ چیزی می روم که فکر نکنم، یک دنیا درس و کار و مسئولیت می شود گزینه های روی میز من... کمی حیران می مانم اما بالاخره همه را به لب طاقچه "به جهنم" می سپارم و لب تاب را روشن می کنم و لامپ را خاموش، تنها نور چراغ خمیده کوچه می آید داخل اتاق که خب به جای تحمل دیگر دوستش دارم...
نوحه می گذارم به یاد مادر، روضه ای به پا می شود، های های می گریم ، به یاد مادر غریبم زهرا، و آخرهایش هم یادی می کنم از مادرم زینب
و درست همین لحظه است که صدای ماشین عروس و عروسی هوار می شودروی بغض نشکسته گلویم و تاب نمی آورد... صدایم بلند می شود می ترسم از خودخواهیشان اما توانش را ندارم و بی خیال همه می شوم، شاید دلم به صاحب اشکهایم قرص است و خدا کند همین باشد
پ.ن: برای قرار دل بی قرارم دعا کنید که سخت محتاج دعای شمایم...