سفر دوروزه
ازم پرسید کربلا رفتی؟
توچشاش زل زدم
برای یه لحظه نفسم خفه شد، دنیا سیاه شد
انگار سالها پیر شدم تا گفتم...
گفتم نه
مردم و زنده شدم وقتی گفت خیلی نزدیک آقایی چطور قسمتت نشده!؟
شب است و بیرون شیشه اتوبوس برهوت است و تاریکی
کجاست آن بهشتی که آقا مقیم آنجاست
...
ام پی تری پلیرم هم می خواند
لیست زائرات دست کیه /// هی خط می خورم چه سریه
چشمهایم تاب خاطره خط خوردن را نمی آورد
تنهایش می گذارم تا ببارد
خلوت کند با محبوبش
محبوبی که هزاران بار از او دور شده ام و راه نزدیک شدن را گم کرده ام
چشمهایم را می بندم
بهشت بزرگ خراسان جلوی چشمانم است
هق هق می کنم اما بی صدا
چقدر دلم برای امام مهربانی ها تنگ شده
هربار که می رفتم حرم
اول می رفتم توی صحن آزادی می ایستادم جلوی کفشداری
سرم را پائین می انداختم فکر می کردم که بعد دادن کفشهایم کجا بروم و چه بگویم ...
کمی طول می کشید اما بالاخره کفشهایم تحویل مرد کفشدار خسته اما مهربان می شد
همین که می رفتم ایوان طلایش را می دیدم دلم پر می کشید تا بالای گنبد طلایش
انگار برایم گوشه دنج در روبه روی ضریح را رزرو کرده باشند همیشه خالی بود
می رفتم جای همیشگی فقط نگاهش می کردم
زنگ می زدم و زنگ
با اشکهای همه شان در پیامک و زنگ گریه ها کردم
-بقیه اش بماند برای پست بعدی-
همه اینها را در پرده تاریک چشمانم را می بینم
خوابم می برد و وقتی چشمهایم را باز می کنم توی شهر خودمانم
سوغات سفر دوروزه اصفهانم
گفتم سفر اصفهان
چقدر همسفرم دوست داشتنی بود مثل خاطره های خاک خورده
با اینکه همه ش استرس بود و هیجان
اما دوست داشتم تمام نشود تا مهربانیش تا ابد روی دلم سایه پهن کند
گاهی فقط نگاهش می کردم
خنده اش می گرفت...
وجودش جاده خشک اصفهان را بهشت کرده بود برایم
الهی زنده باشد
پ.ن1: دعا کنید نتیجه این سفر آنی شود که خدا می خواهد
پ.ن2: ببخشید که پیشتان نمی آیم کمی سرحال نیستم به بزرگیتان عذرم را بپذیرید