گم شدم
گم شدم
توی احساس های نامفهوم
امان از این احساس ها ...
اسم های متفاوتی دارند و هربار با یک چهره به دل بنده هجوم می آورند
-می توانی بنده را من تفسیر کنی یا بنده خدا، کدامش دلنشین است؟-
گاهی حسابی بین این احساس ها گم می شوم
مث امشب ...
امشب گم شدم و دست دوستان بهتر از آبم را هم گرفته ام و...
بردمشان تا ته گم شدن
یکی اشکش درآمد و رفت...
یکی آنقدر ماند که خوابش برد...
یکی چندین ساعت مانده بود حسابی گم شده بود و رفت...
یکی هم صدایش که کردم بهشت قم بود
خود خود حرم
و برایم دعا خواند و رفت...
چقدر بین اینهمه رفتن ها هم گم شدم
و بی خوابی به سرم زده
مثل آن وقت ها که عاشق شهدا شدم
عاشق شهید برونسی و مادرش...
یعنی این احساس که مرا و رفقا را گم کرده بود عشق است؟
عشق به چه اش را هنوز نفهمیده ایم
من و رفقا
اما دلم بی قرار چیزهایی است
تشنه ام ... تشنه صقا خانه حرم رضوی...
دلم گنبد طلا می خواهد
و بعدش بی قرار تشنگی می شوم
عطش می شود وقتی یادم می افتد دلم یک بام و دو هوای کربلا را می خواهد
بین الحرمین است دیگر هوایی ات میکند ...
چقد دلم برای شبستان و ایوان آینه حضرت معصومه -سلام الله علیها- تنگ می شود
چقد دلم زیارت مادر می خواهد اصلا...
بی نشانی اش بی قرار ترم ! می کند
می خواهم پرهای خیالم را ببندم و خوش خیالی کنم که شکسته بال نیستم
دلم می لرزد از هوای جنوب و بی لیاقتی امسال...
هومممممم
نکند تو هم گم شده ای رفیق؟
پ.ن: دعا کنید پیدا شویم همگی...