شوق پرواز

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

شوق پرواز

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

شوق پرواز

پربیننده ترین مطالب

  • ۲۸ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۱۷ بغض
  • ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۴ دوست
  • ۰۹ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۱ بهشت

آخرین نظرات

پیوندها

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

چشم هایم را میبندم

آخرین جایی که می رفتیم بود و این یعنی وداع

میگم وداع چون آخرین سال دانشجویی بود و دیگر شاید هیچوقت پیش نیاید...

کفشهایم را گوشه ای جفت کردم و راه افتادم

عجله داشتم که به حرف های حاجی برسم

اما قسمتمان این بود بمانیم و با آرامش خلوت کنیم و شبی به یاد ماندنی را در زندگی مان ثبت کنیم

از این طرف به آن طرف می رفتم

مثل کسی که چیزی را گم کرده

راستی شب شهادت حضرت زهرا(س) هم بود

همه سر به زیر داشتند و گوش می دادند و گریه می کردند 

من اما ...

سرم را روی پایم گذاشتم آن همه اشک بی قراری چه شده؟

حاج حسین می گوید: "شهدا با شما چی کار دارن؟"

"نکنه امشب نگهتون داشتن برای کمک؟"

سرم را بلند کردم، احساس می کردم زمین و زمان با این جمله به هم ریخت

آنقدر دخترها جیغ زدند و پسرها نعره کشیدند ...

همه اش درد داشت و درد و درد ...

اما من...!

به آسمان خیره شدم، آن بالاها پربود از ستاره

پر بود از شهید

پر بود از خدا

حرف ها که تمام شد رفتم نشستم جای پارسالی

جایی که شهدا دستم را گرفتند

خاکش را مشت کردم، بوئیدم، به چشمهایم مالیدم

می خواستم حرف بزنم با شهدا!

خادم شلمچه جلو آمد

"خانم پاشو باید بری"

دستم را باز کردم به خاکی که توی دستانم بود زل زدم 

منتظر عکس العمل من بود

خادم شلمچه را می گویم

گفتم باشه!

وقتی می رفت نگاهش می کردم

دور و بر من آدم عاشق زیاد بود اما با همه آنها کاری نداشت

-چرا فقط من باید برم؟نمیرم!-

این را گفتم و همین که خواستم راز دل باز کنم

دوباره سراغم آمد و گفت باید بری!

شاید اسمش را توهم ناشی از مکان بگذارید اما بعضی حسها یکهو سراغ آدم می آید و یکهو گریبان آدم را میگیرد

این بار با ترس به خاک شلمچه نگاه کردم

احساس می کردم همه ذراتش به من می گویند برو!

خادم بالای سرم ایستاده بود

دلم می خواست داد بزنم "چرا برم؟فقط من اضافی ام؟اینهمه آدم! برو اونا رو بیرون کن"

اما نمی دانم چرا انقدر ترسیده بودم بلند شدم و بدون این که به پشت سرم نگاه کنم راه افتادم 

همه شلمچه شده بود یک حرف و توی سرم داد می کشید : " برووووووووو، باید بری!"

موقع سوار شدن پاهایم می لرزید

سرجایم که نشستم سرم را به شیشه اتوبوس تکیه دادم

اتوبوس که راه افتاد بغض بیشتر خفه ام میکرد 

نوای وداع از سیستم صوتی اتوبوس پخش شد

هق زدم و هق و هق و هق

آنقدر هق زدم که دیگر نفسی نبود تا بکشم

آنقدر داد زدم که بگمانم صدایم به شهدا رسید

آنقدر هق زدم که نفسم گرفت

اتوبوس ایستاد 

دلم می خواست فرار کنم و بدوم سمت شلمچه 

انقدر خودم را بزنم روی خاک ها که مرا ببخشند

اما نمی شد... نمی گذاشتند

بغض کمی آرام گرفت و من فقط اشک می ریختم...

پ.ن1:این را روزهای ماه رمضان نوشتم، میان دست نوشته هایم یافتمش...

 پ.ن2: تا امروز تنها یک همسفر از دلیل حال آن شبم خبر داشت، نمی دانم چرا نوشتمش اینجا، شاید به همان دلیل همیشگی!

پ.ن3: بعضی وقتها که به آن شب فکر می کردم می گفتم خیالاتی شده ام! وقتی چندی پیش همین حرف را به هم قطارم گفتم خندید و گفت این حرف را نزن! خیالم راحت شد که بی دلیل یک سال آشفتگی نکشیده ام!

پ.ن4:هنوز هم جواب سوالم را پیدا نکرده ام، "چرا جوابم کردند؟"

شکسته بال
۱۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ نظر